راه رسیدن به خوشبختی و شادی بر دو پایه اصلی بنا گردیده است:
آنچه را که به آن علاقه دارید بیابید و زمانی که آن را یافتید تمام روح خود را معطوف آن کنید.
"جان دی راکفلر"
البته این حرفو از دل خوشش زده، برای ما ایرانی ها نگفته چون خیلی کم پیش میاد آدمایی که به اون چیزی که علاقه دارن برسن میدونین چرا؟
آهان!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! چون بدون اجازه که نمیتونن کاری بکنن پدر جونم که معمولا اجازه بی اجازه، وقتی هم شوهر کردی شوهر اجازه بی اجازه
و این یعنیییییییییییییییییییییییی گیر اساسی.
دیدین برای ما نگفته؟ شما هم دلتونو به این جمله خوش نکنن.
خدا جون میشنوی چی میگم؟
برات حرف بزنم؟
از مشکلاتم بگم کمکم میکنی؟
همه چی گره خورده
مشکل روی مشکل
دیگه خسته شدم
کلافهام
خداجون اگه گوشه چشمی هم به ما بندازی بد نیست جای دوری نمیره. چرا هی مشکل روی مشکل؟ خب چرا همه چیز زودتر حل نشه؟
آخه چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ولی بازم شکرت...
نمیدونم چکار باید بکنم
مغزم دیگه کار نمیکنه
اینقدر فکرای مختلف تو مغزم هست که دیگه به حد انفجار رسیده.
خستهام خیلی خسته
دلم میخواد برم جایی که هیچکس نباشه
دیگه نمیخوام فکر کنم
بدبختی اینجاست هرچی هم فکر میکنم به جایی نمیرسم
دو شبه تا صبح فکر میکنم
الانم که دارم این پست رو مینویسم بازم دارم فکر میکنم
بین دو راهی گیر کردم
میترسم حرفی بزنم همه چیز خراب بشه
ای کاش یکی میتونست کمکم کنه.......................
وقتی مطلب ساراجون رو خوندم که از پدربزرگ و دوستش نوشته بود منم به فکر انداخت که منم بنویسم، از اونایی که نیستن ولی یادشون هست، کسایی که خیلی دوستشون داشتم و دارم.
از پدربزرگم خیلی چیزی یادم نمیاد. چون میشه گفت بچه بودم اما یه سری از خاطراتش هنوز یادمه
یادمه خونمون رو بنایی میکردیم، برای یه اتاق که میخواستیم اضافه کنیم مجوز نگرفته بودیم، پدربزرگمم اونجا بود. همون روز مامور شهرداری فهمید و اومد داد و بیداد که باید خرابش کنین تا پدربزرگم اومد باهاش حرف بزنه باهاش بد حرف زدن که من دلم شکست و گریه کردم
یا یادمه رفته بودیم خونهپدربزرگم مهمونی، یه بازی هم داشتم که با پدرم داشتم بازی میکردم. یکی از دونههایی که توی سوراخ بازیه بود گیر کرده بود ودر نمیومد. پدربزرگم اومد درش بیاره که بازیم از وسط شکست. عذاب وجدان و ناراحتی رو تو چشاش میدیدم.
اونقدر پول نداشت تا طلا بخره اما یه روز اومد خونمون و گردنبند بهم داد، شکل قلب بود، بدل بود اما نمیدونین چقدر برای من ارزش داشت و داره.
مادربزرگم که سکته کرد و تو بیمارستان بستری شد با پدربزرگم رفتیم عیادت تا چشم پدر بزرگم افتاد به مادربزرگم اشکش در اومد و رفت از اتاق بیرون، تازه اون موقع فهمیدم چقدر همدیگرو دوست دارند.
تا اینکه پدربزرگم افتاد بیمارستان. من و دخترعموم وقتی همدیگرو میدیم فقط دعا میکردیم حالش خوب بشه، تبسم جون یادته؟ یادته وقتی بابابزرگ رفت موقع ختم وقتی از خیابون ماشینایی رد میشدن که صدای نوارشون بلند بود از روی بچگی چقدر بهشون بدوبیراه میگفتیم؟
بابابزرگ رفت و حسرت به دل موندم که چرا برای آخرین بار ندیدمش، بابابزرگ رفت و ما نقل مکان کردیم خونهی مادربزرگم تا تنها نباشه، آخه سکته کرده بود و هرکاری نمیتونست بکنه. مادربزرگم پیر شده بود و غرغرو، منم وقتی چیزی بهم میگفت بهم برمیخورد و میزدم زیر گریه. یادمه مامان بزرگ همیشه ازم میپرسید دانشگاه میری؟ کنکور دادی؟ اما وقتی قبول شدم کجا بود که بهش بگم بلاخره قبول شدم. چند روز بعد از اینکه کنکور دادم شب عید مبعث اونم رفت. مامان بزرگمم نتونستم برای آخرین بار ببینمش حالا حسرت میخورم که ایکاش بود و سرم غر میزد. نگهبانای بیمارستان حتی نذاشتن پسرش بره برای آخرین بار مامانش رو ببینه. مامان بزرگمم وقتی مامانم که شیفتش بود بره مراقبش که هم عروسش بود هم دختر خواهرش آروم آروم نفساش کم شد و رفت. خونهای که یادگار اونا بود رو فروختند. نمیدونین وقتی برای آخرین بار به خونهای که 5 سال از عمرم رو اونجا با مادربزرگم گذرونده بودم دیدم و رفتم چه حالی داشتم. ساراجون حتما درکم میکنی که چی میگم؟ هنوزم که هنوزه وقتی میرم اون خونه رو میبینم یاد خاطراتم میکنم و اشکم در میاد.
ببخشید بچهها میخواستم از فرشته هم بگم اما دیگه نمیتونم بنویسم. تو پستای بعدی از اونم میگم.
آسمان همچو صفحهی دل من
روشن از جلوههای مهتاب است
امشب از خواب خوش گریزانم
که خیال تو خوشتر از خواب است
خیره بر سایههای وحشی بید
میخزم در سکوت بستر خویش
باز دنبال نغمهای دلخواه
مینهم سر به روی دفتر خویش
تن صدها ترانه میرقصد
در بلور ظریف آوایم
لذتی ناشناس و رویا رنگ
میدود همچو خون به رگهایم
آه... گویی ز دخمهی دل من
روح شبگرد مه گذر کرده
یا نسیمی در این ره متروک
دامن از عطر یاس ترکرده
بر لبم شعلههای بوسهی تو
در خیالم ستارهای پرنور
میدرخشد میان هالهی راز
ناشناسی درون سینهی من
پنجه بر چنگ و رود میساید
همره نغمههای موزونش
گویا بوی عود میآید
آه...باور نمیکنم که مرا
با تو پیوستنی باشد
نگه آن دو چشم شورافکن
سوی من گرم و دلنشین باشد
بی گمان زان جهان رویایی
زهره بر من فکنده دیدهی عشق
مینویسم به روی دفتر خویش
"جاودان باشی ای سپیده عشق"
فروغ فرخزاد
یه گاو جون دارم تو دنیا تکه لنگه نداره
هر کی دیده عاشقش شده
مطمئنم اگه شما هم بینینش عاشقش میشین
ولی از الان میگم به هیشکی نمیدمش
نمیدونین از اینکه بعد مدتها اومدم تو قسمت نظرات تایید نشده یه اسم آشنا دیدم چقدر ذوقیدم
ممنونم آشنای غریبه که به یادم بودی