این روزا خیلی دوست دارم برگردم به زمان دبیرستانم...
خاطراتم با لیلا و فاطمه و کوچهی کیپور...
خیلی خوش میگذشت...
با هم میرفتیم با هم برمیگشتیم...
سال آخر موقع خداحافظی وقتی لیلا گفت میخوان برای همیشه برن قم رو یادم نمیره...
آهنگ میمیرم برات رو گذاشته بود و دوتایی فقط گریه میکردیم...
حالا دلم برای اون زمان خیلی تنگ شده
گرچه زمان دانشجوییی هم خاطرات خیلی خوبیه اما ۳ سال دبیرستان برای من چیز دیگهای بود چون اون بود...
ابتدا میمردم برای اینکه دبیرستان را تمام و دانشگاه را شروع کنم...
بعد از آن میمردم برای اینکه تحصیلم در دانشگه تمام شود و کار را شروع کنم...
بعد از آن میمردم برای اینکه ازدواج کنم و بچهدار شوم...
بعد از آن میمردم برای اینکه بچهها بزرگ شوند و به مدرسه بروند و من بتوانم به کار بازگردم...
بعد از آن میمردم برای اینکه بازنشسته شوم...
و حالا لحظهی مردنم فرا رسیده و ناگهان دریافته ام که فراموش کردهام زندگی کنم...