به نام آنکه بر وجود انسان دمید
و به نام آنکه دل را آفرید
تا پدیدهای چون عشق را معلول آن کند
پس به نام پروردگار عشق و
به نام پروردگار هستی
سلام به همه دوستان عزیز
من دیشب دیر خوابم برد کلی فکر کردم یه تصمیمی گرفتم نه مثل تصمیم کبری ها
تصمیم گرفتم شک رو از دلم بیرون کنم
سعی کنم شاد باشم
کمترم مطالب غمگین بذارم
شماهام کمکم کنید
خدایا اگر تو هم درد عاشقی را میکشیدی
تو هم زهر جدایی را میچشیدی
پشیمان میشدی از اینکه عشق را آفریدی
بگو هرگز سفر کردی؟
سفر با چشم تر کردی؟
کسی را بدرقه با اشک، خون جگر کردی؟
ز شهر آرزوهایت به ناکامی گذر کردی؟
دلم گرفته، دلم گرفته از این دنیا، از این زندگی، از آدماش، از این خونه، از این شهر، از این...
نمیدونم چی باید بگم چی نباید بگم
دلم میخواد گریه کنم مثل تموم شبایی که مثل امشب دلم میگرفته، مثل وقتایی که دلم میشکسته.
دلم میخواد از اینجا فرار کنم برم جایی که هیچکس نباشه که سرم غر بزنه، هیچ کس اذیتم نکنه، هیچ کس متهمم نکنه. بی حوصلهام. دیگه ذوقی برای انجام هیچ کاری ندارم. میخوام برم برم یه دنیای دیگه، جایی که با اینجا فرق داشته باشه اما دوست ندارم تنها برم ، نه تنهایی رو دوست ندارم...
یار میخوام، همیار میخوام، همدل و همزبون میخوام، کسی رو میخوام که بفهمه، دردمو، حرفمو. کسی که بتونم از مشکلاتم براش بگم کسی که سرم رو بذارم رو شونههاش یه دل سیر گریه کنم کسی که موهام رو نوازش کنه و بگه اون چیزی رو که دوست دارم بگه کسی رو میخوام که بتونم بهش تکیه کنم دستش رو بگیرم و برم برم جایی که فقط من باشم و اون فقط ما باشیم و دلامون
دیگه خسته شدم از اینکه هر روز فقط یه قصه تکرار بشه از بیتوجهی از به ظاهر خندیدن برای اینکه کسی نفهمه دردت چیه
دلم میخواد زندگیم تنوع داشته باشه دلم میخواد اون جور که دوست دارم زندگی کنم، اون جور که دوست دارم لباس بپوشم، آهنگی که دوست دارم گوش بدم، فیلمی که دوست دارم ببینم، غذایی که دوست دارم بخورم، هر جا دلم خواست برم، هر کاری دوست دارم بکنم
کی میتونه این حق رو ازم بگیره؟
آخه مگه من چی میخوام جز یه زندگی آروم؟ جز خوشی؟ جز محبت؟
دویدم و دویدم به قلکم رسیدم/ زدم اونو شکستم تا پول بیاد به دستم /هیچی نبود تو قلک به جز یه سوسک کوچک/ سوسکه بگم چه کار کرد؟ ترسید و زود فرار کرد/ خونهی اون خراب شد دلم واسش کباب شد/ دویدم و دویدم رفتم برای سوسکه قلک نو خریدم
کار خوبی کردم؟
در زندگیام فقط تو را دارم که بخوانی
تا بدانی تنها چیزی که سرکشیام را آرامش میبخشد فقط تویی
تا بدانی برایم همچون آب برای گل هستی
برایت مینویسم که بخوانی و بدانی من هرگز کسی را که با سختی در کنارش به آرامش رسیدهام را آسان از دست نخواهم داد
مینویسم تا بدانی وقتی آمدی زمستان بود و با آمدنت زمستان را بهار کردی
زندگی احساس من نه پاییز را داشته است و نه زمستان را
نگذار پاییز بیاید و ماندگار شود
نگذار زمستان بیاید و بهار گریزان شود
و باز هم یادم هست جانا
به خدا که من...
به خدا که من...
به خدا که من...
در زندگیام فقط تو را دارم
که بخوانی
و دوباره از اول