اردیبهشت همه چی تموم میشه...
نمیدونم بگم ماه خوبیه یا بگم ماه بدیه...
خدایا ماه خوبی باشه خب!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
این روزا خیلی دوست دارم برگردم به زمان دبیرستانم...
خاطراتم با لیلا و فاطمه و کوچهی کیپور...
خیلی خوش میگذشت...
با هم میرفتیم با هم برمیگشتیم...
سال آخر موقع خداحافظی وقتی لیلا گفت میخوان برای همیشه برن قم رو یادم نمیره...
آهنگ میمیرم برات رو گذاشته بود و دوتایی فقط گریه میکردیم...
حالا دلم برای اون زمان خیلی تنگ شده
گرچه زمان دانشجوییی هم خاطرات خیلی خوبیه اما ۳ سال دبیرستان برای من چیز دیگهای بود چون اون بود...
ابتدا میمردم برای اینکه دبیرستان را تمام و دانشگاه را شروع کنم...
بعد از آن میمردم برای اینکه تحصیلم در دانشگه تمام شود و کار را شروع کنم...
بعد از آن میمردم برای اینکه ازدواج کنم و بچهدار شوم...
بعد از آن میمردم برای اینکه بچهها بزرگ شوند و به مدرسه بروند و من بتوانم به کار بازگردم...
بعد از آن میمردم برای اینکه بازنشسته شوم...
و حالا لحظهی مردنم فرا رسیده و ناگهان دریافته ام که فراموش کردهام زندگی کنم...
کاش بفهم حرف دلم را
بخواند از چشمهایم غصههایم را
با مهربانی حل کند نگرانیهایم را
اما فقط ای کاش است...
میبینم که حرف دلم را نمیفهمد نمیتواند غصههایم را از چشمهایم بخواند و نمیتواند نگرانیهایم را با مهربانی حل کند
میدونم که هیچوقت با چشمای خودم نمیتونم کربلا رو ببینم
نمیتونم تو حرم خودش یه دل سیر گریه کنم
وقتی مجرد بودم که بیچاره بابام پول نداشت وقتی پول داشت مادرش بود وقتی پول داشت و مادرش نبود خونه میخواست امام حسین هم که راضی نیست وقتی خودت محتاجی بری پابوسش.
حالا هم که ازدواج کردم اونم پول نداره منو ببره حتی پول نداره زندگیش رو بچرخونه
میگن دلت باید حرم آقا باشه، میگن از هر جا آقا رو زیارت کنی انگار کربلایی، میگن از هر جا بهش سلام بدی جواب سلامت رو میده، اما اینم میگن که هر جایی صفای خودش رو داره؟
سلام از تهران با سلام جلوی ضریح عباس فرقی نمیکنه؟
نه از بابام گله ای دارم چون اول فکر آسایش خانواده شه بعد عشق و حال خودش با اینکه میدونم دلش پر میکشه برا حرمش ولی به روی خودش نمیاره و نه از شوهرم گله دارم چون زندگیم بسته به پول اونه زندگی هم که اینقدر خرج داره که مگه میشه رفت کربلا...
خوش به حال سمیه چون پولش رو که داره عید هم که مطمئنا با عمو علی اینا میره کربلا
ای کاش منم پولش رو داشتم، ای کاش منم رضایت از پدر و شوهر داشتم تا منم باهاشون میرفتم، البته اگه پولش میبود بالاخره میشد رضایت کسب کرد
محرمی امسال فهمیدم اینقدر گناه کردم که آقا روش نمیشه منو دعوت کنه اصلا خوشش نمیاد منه رو سیاه رو دعوت کنه
میدونم که آخرش آرزو به دل میمیرم و کربلا رو نمیبینم
خوشبحال اونایی که رفتن و عید بازم میرن
..................................................................................................................................
یا امام حسین کمکم کم بتونم همون آدمی بشم که کربلات راهشون میدی
نمیدونم چرا قبلا مطالبم شاد بود...
خودم شاد بودم...
چرا الان اینجوری شده؟
چرا مثل سابق نیست؟
چرا مطالبم غمگین شده؟
چرا خودم غمگین شدم؟
چرا؟ چرا؟ چرا؟
تا حالا بیحوصله شدین؟
حتما شدین. نمیشه که همیشه حوصله داشت
حوصله درس خوندن یا حوصله مهمونی رفتن یا حوصله حرف زدن
اصلا نمیفهمم چی میگم ببخشید...
چرا همه چی اینقدر بد پیش میره؟
چرا همه جا سیاهه؟
چرا من همش دارم گریه میکنم؟
از کی ناراحتم؟
از خودم؟ از اون؟ از سرنوشت؟
نه از دست خودم بیشتر ناراحتم...
چرا؟
سوال خوبیه.
اگه قبلا که آسمون آبی بود... اگه اون موقعی که ابری تو آسمون نبود... اگه اون موقعی که شادی بود... اگه... اگه... اگه... اگه اون موقعی که این اگهها نبود حرف میزد شاید این سیاهی... این ابرای زشت و بدقواره... ناراحتی و غصه راه ورود به قلبم رو پیدا نمیکردند.
ای کاش این اگهها واقعی بود...