وقتی مطلب ساراجون رو خوندم که از پدربزرگ و دوستش نوشته بود منم به فکر انداخت که منم بنویسم، از اونایی که نیستن ولی یادشون هست، کسایی که خیلی دوستشون داشتم و دارم.
از پدربزرگم خیلی چیزی یادم نمیاد. چون میشه گفت بچه بودم اما یه سری از خاطراتش هنوز یادمه
یادمه خونمون رو بنایی میکردیم، برای یه اتاق که میخواستیم اضافه کنیم مجوز نگرفته بودیم، پدربزرگمم اونجا بود. همون روز مامور شهرداری فهمید و اومد داد و بیداد که باید خرابش کنین تا پدربزرگم اومد باهاش حرف بزنه باهاش بد حرف زدن که من دلم شکست و گریه کردم
یا یادمه رفته بودیم خونهپدربزرگم مهمونی، یه بازی هم داشتم که با پدرم داشتم بازی میکردم. یکی از دونههایی که توی سوراخ بازیه بود گیر کرده بود ودر نمیومد. پدربزرگم اومد درش بیاره که بازیم از وسط شکست. عذاب وجدان و ناراحتی رو تو چشاش میدیدم.
اونقدر پول نداشت تا طلا بخره اما یه روز اومد خونمون و گردنبند بهم داد، شکل قلب بود، بدل بود اما نمیدونین چقدر برای من ارزش داشت و داره.
مادربزرگم که سکته کرد و تو بیمارستان بستری شد با پدربزرگم رفتیم عیادت تا چشم پدر بزرگم افتاد به مادربزرگم اشکش در اومد و رفت از اتاق بیرون، تازه اون موقع فهمیدم چقدر همدیگرو دوست دارند.
تا اینکه پدربزرگم افتاد بیمارستان. من و دخترعموم وقتی همدیگرو میدیم فقط دعا میکردیم حالش خوب بشه، تبسم جون یادته؟ یادته وقتی بابابزرگ رفت موقع ختم وقتی از خیابون ماشینایی رد میشدن که صدای نوارشون بلند بود از روی بچگی چقدر بهشون بدوبیراه میگفتیم؟
بابابزرگ رفت و حسرت به دل موندم که چرا برای آخرین بار ندیدمش، بابابزرگ رفت و ما نقل مکان کردیم خونهی مادربزرگم تا تنها نباشه، آخه سکته کرده بود و هرکاری نمیتونست بکنه. مادربزرگم پیر شده بود و غرغرو، منم وقتی چیزی بهم میگفت بهم برمیخورد و میزدم زیر گریه. یادمه مامان بزرگ همیشه ازم میپرسید دانشگاه میری؟ کنکور دادی؟ اما وقتی قبول شدم کجا بود که بهش بگم بلاخره قبول شدم. چند روز بعد از اینکه کنکور دادم شب عید مبعث اونم رفت. مامان بزرگمم نتونستم برای آخرین بار ببینمش حالا حسرت میخورم که ایکاش بود و سرم غر میزد. نگهبانای بیمارستان حتی نذاشتن پسرش بره برای آخرین بار مامانش رو ببینه. مامان بزرگمم وقتی مامانم که شیفتش بود بره مراقبش که هم عروسش بود هم دختر خواهرش آروم آروم نفساش کم شد و رفت. خونهای که یادگار اونا بود رو فروختند. نمیدونین وقتی برای آخرین بار به خونهای که 5 سال از عمرم رو اونجا با مادربزرگم گذرونده بودم دیدم و رفتم چه حالی داشتم. ساراجون حتما درکم میکنی که چی میگم؟ هنوزم که هنوزه وقتی میرم اون خونه رو میبینم یاد خاطراتم میکنم و اشکم در میاد.
ببخشید بچهها میخواستم از فرشته هم بگم اما دیگه نمیتونم بنویسم. تو پستای بعدی از اونم میگم.
سلام
اسمتم که تو پروفایلت ننوشتی بودی lمجبورم همون منو تو صدات بزنم
خوشحالم که از وبلاگم خوشت اومده من وتو جون
رمز هر کدوم رو که بخوای بگو تا بهت بدم.
ولی اکثرا 206 هستش.
مرسی امین جون
خیلی قشنگ نوشتی عزیزم
اشک تو چشام جمع شد سخته خیلی سخته
خدا همه پدربزرگ مادربزرگارو حفظ کنه
خودم وقتی مینوشتم فقط گریه میکردم